سوخت موتور زندگی من

ساخت وبلاگ

بعضی روزها عاشق نیستم. درست مثل آدم حسابی‌ها زود از تختخوابم جدا می‌شوم و ساعت‌ها به سقف اتاقم که انگار ترک برداشته زل نمی‌زنم. می‌بینم که هنوز داری نگاهم می‌کنی. می‌روم و ظرف‌های چرب شام دیشب را که توی سینک جمع شده با اسکاچ زبر و قدیمی مامان می‌سابم. حالا می‌فهمم که چرا مامان وقت‌هایی که عصبی است ظرف می‌شوید یا چرا علیرضا فوتبال می‌بیند و یا چرا بابا گاهی در اوج خستگی کانال‌های تلویزیون را بالا و پایین می‌کند.

دلیلش معجزه روزمرگی است!

حالا من هم به روزمرگی معتاد شده‌ام و هی ظرف‌ها را می‌سابم. کارهای روزمره زندگی هوشیاری را می‌خوابانند و اجازه می‌دهند تخیل وارد عمل شود و تا می‌تواند جولان بدهد. اما من اجازه تخیل را هم ندارم. امروز عاشق نیستم و آدم‌های بدون عشق چیزی از تخیل نمی‌فهمند. تکه‌های ماکارونی چسبیده به ظرف را می‌سابم؛ درست مثل خاطراتم خشکیده‌اند و به این راحتی‌ها از ذهنم پاک نمی‌شوند. مچم درد می‌گیرد از بس سفت چسبیده اند. توی ظرف آب می‌ریزم تا خیس بخورند و رها شوند. شاید ذهن من هم نیاز به خیس خوردن دارد.

همین‌ها را می‌گویم معجزه روزمرگی. برای چند ساعت هم که شده فارغت می‌کنند از این واقعیت لعنتی!

هنوز هم نگاهت رویم سنگینی می‌کند. این روزها انگار حواست را از تمام مردم دنیا گرفته‌ای و فقط به من نگاه می‌کنی. هی نگاه می‌کنی و لبخند می‌زنی. انگار دیشب را فراموش کرده‌ای. دیشب که توی تختخواب با صدای خفه سرت فریاد کشیدم و گفتم که داری از دیدن زجر کشیدنم لذت می‌بری!! دیشب که توی تاریکی و غربت اتاق ضجه می زدم و می گفتم که داری انتقام تمام سال هایی که نمی دیدمت را یکجا از من می‌گیری! آره... انگار دیشب را فراموش کرده‌ای.

دیشب هم داشتی نگاهم می‌کردی، اما بدون لبخند. اخم نبود، قهر هم نکرده بودی. فقط نگاهت آنقدر روی قلبم سنگینی کرد که اشک در چشمانم حلقه زد و حرف‌هایم را خوردم. بعد ملافه را روی سرم کشیدم و زیر لب گفتم ببخشید و خوابم برد. امروز اما انگار مرا بخشیده‌ای که این طور مهربان لبخند می‌زنی و از چشم‌هایت عشق می‌ریزد توی زندگی ام... لابد یادت رفته دیگر!

خدا را شکر که آنقدر زود این چیزها یادت می‌رود خدا.

خدا را شکر!


درد من...
ما را در سایت درد من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : d3k3keh7 بازدید : 4 تاريخ : دوشنبه 17 ارديبهشت 1403 ساعت: 17:02